ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ساعت 19، خسته از کارآموزی به خونه برگشتیم . کمی استراحت کردیم . امشب نوبت فائزه بود که شام درست کند و من باید سفره را بچینم و ظرفها را بشویم. حالا ساعت 23:30 است . فائزه رو به من میگوید :
- دلی ! بچه ها رو صدا کن میخوام شام بکشم .
من که در حال بیرون آوردن پارچ آب از یخچال هستم میگویم :سمیه ... زهرا ... بیاین شام
چشمهایش را ریز میکند . میگوید : خودم بلد بودم داد بزنم ! تمام دندان میخندم که ناگهان زنگ در به صدا درمی آید . درحالی که به هم نگاه میکنیم ، با هم میپرسیم : کیه ؟؟ حالا دیگر سمیه خودش را به اپن آشپزخانه رسانده و میگوید : زنگ را نمی شنوید ؟ و آیفن را برمیدارد و میپرسد : کیه ؟ برمیگردد سمت ما و با تردید ، طوریکه انگار با چشمهایش میخواهد تائید بگیرد ، میگوید بیا بالا عزیزم . من پارچ به دست ، فائزه کفگیر به دست و حالا زهرا که کنجکاو شده است و کنار ما ایستاده ، همزمان میگوییم : کی بود ؟
- فریبا
زهرا : فریبا ؟ الان ؟ تنها ؟ یا باز محمد رفته دنبال ... فائزه نمیگذارد حرفش تمام شود و میگوید : هیس ، آروم ، بذار ببینیم چی شده .
تا پارسال که من و زهرا همخانه بودیم ، به این رفت و آمدهای این وقت شب فریبا عادت داشتیم آن زمان تنها ما دو نفر در این شهر خانه داشتیم و دیگر دوستانمان ساکن در خوابگاه بودند .فریبا به بهانه ی اینکه به خانه ما می آید ، از خوابگاه اجازه میگرفت و با محمد تا نیمه های شب بیرون میماندند و نیمه شب به خانه ما می آمد . ولی از زمانیکه تصمیم گرفت با نامزدش -محمد ِ مذکور- زندگی کند ، رفت و آمدش کمتر شده بود .
سمیه در آپارتمان را باز کرد و با فریبا سلام و احوالپرسی کرد و بعد ما جلو رفتیم . فریبا که ما را در آن حالت دید ، گفت : شرمنده داشتین شام میخوردین ؟ من گفتم : داشتیم سفره را می انداختیم ، پالتو و روسری ات رو دربیار بیا سر سفره .
بعد از شام ، همانطور که نشسته بودیم دور هم ، فریبا بی مقدمه گفت : یه زحمتی دارم .
فائزه گفت : بگو عزیزم
من من کنان گفت : محمد الان خونه است ، میخوام یکی از شماها زنگ بزنه خونه و بگه مینا هستم ، بیا میدون نماز .
من : مینا کیه ؟
سمیه : چرا ؟
فائزه : باز کاراگاه شدی ؟
فریبا سوالهایمان را نشنیده گرفت و با یادآوری اینکه "حس من اشتباه نمیکند" انگشت اشاره اش را سمت من گرفت و گفت : دلی تو میزنی ؟
چنان محکم گفتم نه ، که گمان کردم تا عمر دارد هیچ کاری از من نخواهد !
ابرو درهم کشید و گفت : چرا ؟
گفتم : اولا من آدم اینکار ها نیستم و سریع لو میروم و ثانیا از محمد به شدت میترسم .
سریع گفت : زهرا کار کار خودته . تو از همه خونسردتری
زهرا به سمت ما نگاه کرد و گفت : میترسم فریبا و با کمی مکث و تردید جواب داد باشه ولی
فریبا: دیگه ولی نداره ، پاشین بریم
سمیه : کجا ؟
من : انتظار نداری که از خونه ما زنگ بزنن ؟
قرار شد فریبا ، فائزه و زهرا آژانس بگیرند و از باجه تلفن میدان کاج که نزدیک خانه شان بود ، زنگ بزنند و بعد با همان ماشین برگردند . اما ناگهان فریبا گفت ، نه ، همه با هم بریم . اینجوری هرکدام حواسمان به یک طرف هست که ببینیم محمد می آید یا نه ! خلاصه پنج نفر آدم سوار بر آژانس شدیم و قیافه متعجب راننده که "یعنی اینها این موقع شب کجا میرن " دیدنی بود . نمیدانم از سوز سرما بود و یا استرس که مثل بید میلرزیدم . من و سمیه چشممان به خیابان "محمودی" و "22 بهمن" بود . فائزه و فریبا هم از آن سمت دو خیابان دیگر که اسم دقیقشان خاطرم نیست را کشیک میکشیدند .زهرا هم با دستان لرزان شماره خانه فریبا را میگرفت که با گفتن کلمه "سلام" همه چرخیدیم به سمتش و فراموش کردیم برای چه ایستاده ایم آنجا .
خودش را مینا معرفی کرد و گفت ده دقیقه دیگر میرسد میدان نماز و منتظرش ایستاده تا خودش را به او برساند و گوشی را قطع کرد و همانطور مبهوت ، گویی که تازه فهمیده باشد چه کرده خشکش زده بود . چند لحظه گذشت ، لحظاتی که در سکوت محض خیابان که تنها نوایش صدای موتور روشن آژانس بود ، هرکدام یک سال مینمود که ناگهان فائزه گفت : بچه ها محمد ...
همه نشستیم پشت ماشین و سرک کشیدیم به سمت خیابان و پژوی سبز رنگی که از نظر دور میشد ... حالا برهم زننده سکوت ، صدای فریبا بود که میگفت : گفتم حس من اشتباه نمیکنه ...
*خاطره ای از روزهای نچندان دور...
دلی جان بیا پیشم
پرم از تنهایی
سلاممم دلارام جون
....چی بگه آدم..
منم معتقدم به حس هایی که با آدم حرف میزنه....
...روان و ساده وخوب به تصویر کشیدی قصه ای از قصه های روزگار رو...
برای چند تا از دوستان همین مورد پیش اومد...
میدونی دل ارام من منتفرم از این حس از این که هیچ وقت اشتباه نمیکنه
دلارام ببخشید ولی این پستات که تهش نمیگی راسته یا نه خیلی منو ب هم میریزه!
وای خدای من....
hese dardnakie....
عزییییییییییییییزم
نمیدونم واقعی بود یا داستان ولی میدونم از این چیزا زیاد پیش اومده
و این حس...
حس لعنتی که جواب میده
حسی که وقتی جوابش بد باشه آدمو داغون میکنه
و وقتی جوابش خوب باشه یک غروری بت دست میده یک غروری بت دست میده که خیییییلی شیرینه
متاسفانه حس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه دلی...متاسفانه...
که کاش نبود اینجوری...
ساده ولی زیبا گفتی...
حس های زنانه کم اشتباه می کنند
به جز زن هایی که به مرض بدبینی دچار هستن
بقیه یک درصد هم اشتباه نمیکنن
غمگین بود
سلام عزیزم مدل وبلاگت کلی عوض شده..
خوبی؟
چه می کنی؟
این داستان بالاخره تهش چی شد؟
چه بد !!!
امان از این حس های زنانه
امان از این بوالهوسی های مردانه
امان..
سلام.
تلخ بود اگه واقعی بود.
امیدوارم هیچوقت ازین تجربه ها نداشته باشم!!
خصوصی دارید بانوی عزیز
می دونی من همیشه این شخصیت ها رو به زنهایی که خودشونو به نفهمی می زنن ترجیح می دم با این که تو خیلی موارد مثل زندگی هایی که به بچه هم توش هست درک می کنم که بخاطر حفظ زندگیه که دنبال شک هاشون نمی رن ولی بازم برای من قبول کردنش سخته
دلی جانم خوبی عزیزم؟؟؟
نمیخای بیایی آپ کنی؟؟؟؟
دلم تنگ شده واستااااااااااااا یه عالمه
بوووس
چه حس وحشتناکی...
خوب نوشتی دوست جونم
دلی جدید اپ کن
خواهش میکنم ازت.......
ای وای....!
یه حسی به من می گه،یه همچین سرنوشتی.....
شاید سادیسم باشه این حس!!
خودآزاری،سادیسم می شد دیگه؟
راستش منظورت رو زیاد متوجه نشدم زهرا جان
دلارام این راستکی بود یا دروغکی
خیانت اگر تو زندگی اومد همه جوره می شه حسش کرد حتی اگر واقعا اونجوری که هست نشون نده...
حس ادم کم پیش میاد اشتباه کنه فقط دلیل و مدرک نداره که...
قبلاها دلارام اینجور مواقع دهن باز میکردم و اظهار نظر میکردم اما حالا نه ... امیدوارم دو نفر که با همند فقط دل هاشون و فکرشون و ... برای همدیگه بره نه غیر ...
خودت خوبی خانوم ؟
دلیییییییییییییییییییییییییییی ادرسمو از اینجا پیدا کردم
بزن به افتخاررررررررررررررررررم
هورااااااااااااااااااااااااااا
تو بزن به افتخار وب بنده که انقدررررررررر ارشیوش قویه
سلام آپم بیا وبم.خوشحال میشم.