ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خاطراتم از اونجایی یادم میاد که خونمون یه آپارتمان دوطبقه با پلاک 74، در مرکز شهر ، نه ، یکم پایین تر بود . صاحبخونه طبقه اول ، با طبقه دوم خواهر بودند . هر روز بعد از ظهر یا ما میرفتیم پایین ، یا خاله اینا میومدن بالا .
خونه کوچیک بود ، شاید 50 متر شاید هم کمتر . اما روزهای رنگی ای اونجا رقم خورد . من و برادرم یه اتاق "خیلی" کوچیک داشتیم که دور تا دورش وسایل چیده شده بود و خودمون به زور جا میشدیم ، اما برای ترسوندن مامان که خسته و کوفته از دانشگاه برمیگشت ،تنها مخفیگاهمون بود . تا صدای پاهاش رو میشنیدیم میرفتیم اونجا قایم میشدیم تا مثلا سر حال بیاریمش .
اولین کارتون های رنگی رو توی تلویزیون پارس رنگی ای دیدیم که وقتی اونجا بودیم خریدیم و چقدر اندازش به نظرمون بزرگ میومد . اولین فرش زمینه کرم رو ، زمانی که فرش زیر پای خیلی ها زمینه لاکی بود ، توی اون خونه پهن کردیم . یادمه بابا قرار بود برای عید کت و شلوار بخره ، اما گفت فرش واجب تره و 12000 تومن رو داد که بندازیم زیر پامون . اولین تنهایی هامون رو اونجا تجربه کردیم ، وقتی مامان مجبور بود تا شش و هفت شب دانشگاه باشه . طعم اولین بی برقی ها رو توی اون خونه چشیدیم . خاطره اولین روز مدرسه و حتی اولین نمازم بعد از جشن تکلیف برای همون خونه ست .
چقدر با بچه ها توی سر و کله هم میزدیم . چه جیغ و دادها ... چه خنده ها ... چه گریه ها... فقط خدا میدونه چقدر از اون پله ها قِل خوردیم پایین و یک بار در همین گیر و دار دستم مو برداشت و رفت تو گچ ! انگشت پای راستم همینجا پیچ خورد .
اما یه روز خونمون رو نصف قیمت فروختیم ... روزی که از اون خونه میرفتیم ، آدمهای اون خونه از هم دل بریده بودند و چشمهاشون بارونی بود و دلشون زخمی ... (هرچند که چند سال بعد آشتی کردیم)
رفتیم غرب تهران خونه اجاره کردیم . ایندفعه خونه بزرگ بود ، شاید 120 متر . تا جایی که وسایل ما برای پر کردنش کم بود ، اما چون مستاجر بودیم زیاد وسیله اضافه نکردیم . بعد یک سال یه خونه خریدیم . همون اطراف ، اما باز کوچیک بود . دقیقا 60 متر . نوساز بود و دنج . دوستش داشتیم شش سال اونجا بودیم . اما باز هم مجبور به ترک شدیم و باز اجاره نشین . ایندفعه طبقه پایین همون آپارتمان که همون ابعاد رو داشت و هرچیزی دقیقا رفت سر جای خودش . روز اثاث کشی خیلی خنده دار بود . همه همسایه ها دست به دست داده بودند تا خونه ما یه طبقه بیاد پایین .( از این ساختمون خیلی حرف دارم برای گفتن . حتما یه روزی ازش مفصل میگم .)
نمیدونم خدا از از چشمهای مامانم خجالت کشید یا از تلاشگری بابا ،که یکدفعه وضع تغییر کرد ... سر سال نشده ، یه خونه خریدیم دقیقا مرکز شهر و از دید ما "خیلی " بزرگ ، با پلاک 74 . 210 متر با چهارتا اتاق خواب . چیزی که حتی توی خواب هم نمیدیدیم . روزی که اثاث آوردیم ، کل وسایل ، فقط یه گوشه این خونه رو پر کرده بود . مجبور شدیم دو دست مبل دیگه بخریم . پرده دوزی که آورده بودیم برای تعیین متراژ و مدل پرده ، میگفت اینجا خونه ست یا آکواریوم !
حالا هرکدوم یه اتاق داریم و اتاق اضافی توش کامپیوترهاست ، یه جورایی اتاق کاره . حالا مامان برای صدا زدنمون مجبوره داد بزنه ، تا بشنویم . حالا برای اینکه یه چیز کوچیک از تو اتاق بیاریم باید کلی مسیر طی کنیم . اما همیشه صبحانه و شام رو با هم میخوریم . هنوزم جمعه ها جلسه خانوادگی میذاریم .
ما نذاشتیم با بزرگ شدن خونه و باز شدن دستمون دلهامون یک لحظه از هم دور بشه .
"ما نذاشتیم با بزرگ شدن خونه و باز شدن دستمون دلهامون یک لحظه از هم دور بشه "
"در این همصداییمون ، معنای با هم بودنمون ، بیش از پیش اوج گرفت "
.
.
.
دلارام..احساس خوبی دارم با این "ما" گفتنهات..
مثل احساسی که تو یه صبح دل انگیز پاییزی فنجان چایت را مزمزه میکنی و چشم در چشم عزیزانت گرم میشوی از هرچه نگاه ناب...
آرزویی برایت میکنم و میروم..
امیدوارم همیشه این "ما" برقرار بشه...هیچی نشکنه این "ما "رو...نه درد..نه سفر و مهاجرت..نه غم...نه دروغ...و نه هیچ چیز دیگر...حتی رفتنهای ناگزیری که آخر سرنوشتمون نوشتن.....
تیراژه ، من توی زندگیم خیلی چیزا نداشتم و حتی گاهی زیادی داشتم . زندگی ما به فراخور شغل پدرم بالا و پایین زیاد داشت . نمیگم قانع بودم ، نمیگم حسودی نمیکردم ، اما توی زندگیم یادگرفتم که چیزهای اطرافم "وسیله " هایی هستند برای "زندگی" نه خوشبختی .
به نظرم تنها خوشبختی "ما" بودنه که خدا روشکر تونستیم حفظش کنیم .
امیدوارم شما هم حفظش کنید . چون این تنها چیزیه که هیچ جا و به هیچ قیمتی نمیفروشنش .
امیدوارم همیشه در کنار هم خوشبخت باشید...
خونه کوچیک و بزرگ که معنی نداره...فقط دل ها باید به هم نزدیک باشه...
ممنونم
صد در صد
سلام دلی جون
خیلی قشنگ بود
منم عاشق خونه بچگیامم.
هنوزم یه وقتایی خوابشو می بینم که دزدکی دور از چشم صاحبخونه اش دارم تو راهرو اتاقا قدم می زنم
همیشه شاد باشی عزیزم
سلام عزیزم
ممنون
حال و هوای خونه ای که بچگی هامون توش گذشت یه چیز دیگه بود .
تو هم همینطور عزیز
سلام عزیزم..
عیدت مبارک باشه..
چه قشنگ گفتی..
که نذاشتیم با بزرگی خونه دلامون از هم دور بشن..
ایشالا خدا به زندگی و لحظه لحظه های با هم بودنتون برکت بده ..
سلام تلاش عزیز
عید تو هم مبارک
ممنونم ،امیدوارم برای شما هم همینطور باشه
...سلام دلارام عزیز..
...من قبلا اومدم وبت...خیلی راحت و روون و تاثیرگذار می نویسی..این پستت هم برا من خیلی خاطرات و مسائل رو تو زندگیمون زنده میکنه..ماهم سعی کردیم توی مشگلات همدیگه رو تنها نگذاریم..و بجای نمک..مرهمی باشیم برای هم...
..امید که همیشه همدلی داشته باشیم..
..ممنون عزیزم..
سلام مامانگار نازنین
لطف دارین . مهم همون مرهم بودنه ، چون همه توی زندگیشون پستی و بلندی و مشکلات هست .
همدلیتون مستدام
خوشحالم کردین
من از وقتی فهمیدم تو همین خونه بودیم ..می دونی چی جالب بود واسم ؟؟ پلاک خونه ی ما هم 74 ئه
این 74 خیلی حرف داره ...!
پس تو کلی خاطرات جور واجور داری .
اا شما هم 74 ؟
حتما کلی خاطره از هر خونه براتون مونده.
منم دلم برای حوض حیاطمون تنگ شده کاش خرابش نمیکردیم
اما خب خونه ساختیم دیگه باید خراب میشد
الهی همیشه کنار خانوادت شاد باشی عزیزم
آره هرکدومش کلی خاطره داره ولی اون اولی یه چیز دیگه است .
چه جالب حوض داشتین ؟
مرسی ، شما هم همینطور عزیزم
الهی که همیشه و همیشه موفق باشید و شاد الهی که همیشه پیشرفت کنید طعم پیشرفت و چشیدن ثمره تلاش خیلی لذت بخش خیلی
این جمله اخرت هم خیلی قشنگ بود
همیشه این دلهامون که باید به هم نزدیک باشه
ممنونم ماهک عزیزم . مرسی برای اینهمه دعای قشنگ .
دلت گرم باشه عزیز
دلی من تو خاطرات کودکیم از حوض حیاطمون گفتم نبودی اون موقع؟؟؟
من از اواسط خاطراتت باهات همراه شدم . اگرم گفتی من یادم نبوده
عاشق خاطره بازیم
منم به شدت وضع
.
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
چقدر خوب !!!
چه دلنشین بود پستت !
خوبه که با گذشت ِ این همه سال و اتفاق های متعددی که براتون افتاده ، سخت یا آسون ، هنوز با همین ! هنوز گرمین ! هنوز هوای همو دارین و دلاتون به هم نزدیکه ! خدارو شکر !
این بزرگترین چیزیه که آدم ها می توونن داشته باشن ! خانواده ها می توونن داشته باشن !
سلاااااااااااااااااام حنانه جونم
ممنونم عزیزم
واقعا برای این موهبت خدارو شاکرم .
شاد باشی عزیز
چقدر خوبه که با کوچیک و بزرگ شدن خونتون دلتون هنوز گرم...
پرنده مردنیست پرواز را به خاطر بسپار !!!
مطمئن باش اگه بدی بود (سختی نه!)هرگز اینجوری به خاطرت نمیموند
آره سختی که بوده . کیه که میتونه ادعا کنه سختی نداشته تو زندگیش ؟
"پرنده مردنیست پرواز را به خاطر بسپار" چقدر قشنگ بود ...
سلام دلی جونم
منو بردی به بچگیام یادش بخیر...
ما هم خیلی تا الان جابجا شدیم از خونه کوچیک بگیر تا بزرگ
اما چیزی که خیلی مهمه که خودت هم بهش اشاره کردی با هم بودن و فراموش نکردنه اینه که ماجرا رو قشنگ میکنه
منم با آرزو میکنم همیشه دلاتون با هم باشه عزیزم
سلام عزیز
ایشالا شما هم همیشه با هم باشید .
این پلاکها و شماره تلفن خونه های بچگی خیلی موندنی هستن... یه وقتایی شده که پلاک خونه ی فعلی مون رو با شماره کوچه اشتباه میگیرم... ولی نمیشه یادم بره پلاک خونه ی قدیمی مون چند بود
باهات موافقم . من هنوزم اولین شماره تلفنمون رو مثل اولین پلاکمون یادم میاد . برام جالبه