-
از سری درد دل های یک عدد دانشجو
یکشنبه 29 شهریور 1394 10:00
از هفته پیش که رفتم ثبت نام همینجور استرس دارم. با خودم میگم بابا تو 6 سال از فضای درس و تحصیل دور بودی یعنی واقعا میتونی از پسش بر بیای؟ باز میگم اینهمه آدم تونستن منم میتونم. بعد باز یادم میاد برادرم سر تز ارشدش چقدر اذیت شد باز میگم یعنی تو میتونی؟ خلاصه مدام در حال شش و بشم که یعنی خوبه؟ بده؟ من میتونم؟ نمیتونم؟...
-
رازِ باران
شنبه 28 شهریور 1394 11:00
حتما باید یه رمز و رازی بین آسمون گرفته و بغض ترکیده اش و بوی نم خاک و روح ِ آدمها وجود داشته باشه. واگرنه چرا هر بار که بارون میباره اکثر آدمها لبخند روی صورتشون پهن میشه و چشمهاشون به سمت آسمون دوخته و ریه هاشون از بوی خوش خاک بارون خورده پر...
-
خونه مادربزرگه همین الان یهویی!
جمعه 27 شهریور 1394 19:58
صبح بابا گفت یه هفته ای میشه خونه مامان سر نزدیم. من داشتم غر میزدم که باز نذارین سر ظهر بریم و تند برگردیم که از جمعه هیچی نفهمیم. بابا هم خیلی راحت گفت میتونی نیای. اولش شل شدم و اومدم بگم که من نمیام اما در کسری از ثانیه با خودم گفتم اگه دور از جون فردا روزی سر مامان بزرگ یه بلایی بیاد خود تو از عذاب وجدان دیوونه...
-
تفاهم در خانواده!
یکشنبه 22 شهریور 1394 23:57
و اما بشنوید از تفاهم در خانواده ما... سه نفری رفتیم از سه جای مختلف یه مسواک با یه مارک و رنگ مشترک گرفتیم!! یعنی الان سه نفریم با سه مسواک شبیه هم... من یه علامت با لاک آبی زدم روی بدنه مسواکم، مامانم قرمز، بابام هم به شکل اصلیش و بدون هیچ نشونه ای... اینجووووووووور با هم تفاهم داریم ما!!!
-
من رسیدم
سهشنبه 17 شهریور 1394 18:45
این پست رو یادتونه؟ خواستم همونجور که خبر دادم دارم حرکت میکنم، خبر بدم که رسیدم... امروز نتایج ارشد رو چک کردم و دیدم قبول شدم... همون رشته و دانشگاه دلخواهم... هرچند که خیلی شرایط باید با هم هماهنگ بشه که من بتونم برم و ارشد بخونم اما به شدت از این به هدف رسیدنم خوشحالم... دلم خواست شما در این شادی شریک باشین....
-
گفتم هوای تابستون دل انگیز شده ها، نگو تو اومدی...
شنبه 14 شهریور 1394 22:56
خیلی وقته اینجا تبریک تولد نگفتم. نه که مهم نباشه نه... مدلم شده حضوری، تلفنی، صوتی... اما نمیشه تولد یکی از بهترین ها رو تبریک نگفت. خیلی بهش بدهکارم...نه که حساب گروکشی و چرتکه انداختن و دو دو تا چهارتا باشه ها نه... محبت رو نمیشه اندازه زد، نمیشه ریخت توی پاکت و کشیدش، حتی نمیشه قاب کرد و زدش کنج دیوار... محبت رو...
-
رها کن تا رها شی
یکشنبه 8 شهریور 1394 10:31
در جریان بودین که گوشی عزیزم به کما رفته بود. خانم و آقایی که شما باشین پدر من این رو به چندین و چند نفر نشون داد برای تعمیر و همه متفق القول گفتن ایراد از بردِش هست و انقدر خرجش میشه و بعدشم معلوم نیست که چقدر کار کنه... این ماجرا چیزی نزدیک به دوهفته طول کشید چون هی میگفتم به یکی دیگه هم نشونش بده. یکی دیگه... این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 شهریور 1394 19:39
چطوره؟ هدرم رو میگم... تک تک اون بادکنکها آرزوهامه... آرزوهای کوچک و بزرگی که گره شون زدم به روزهام... اون خونه هم دِلمه... روحمه... خودمه... که دست همه آرزوهام رو گرفتم و دارم پیش میرم. حالا یا انقدر زورم زیاده که دونه دونه شون رو به مقصد میرسونم یا هرکدوم میونه راه میترکه و من میمونم و دست های خالی... در هر حال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 مرداد 1394 23:01
پدرم توی هفته گذشته به تنهایی رکورد کتابخوانی در ایران رو چند پله جا به جا کرد. ما هم برای اینکه ازش عقب نمونیم نفری یه کتاب گرفتیم دستمون و حالا نخون و کی بخون! خلاصه اگه تو اخبار از ملت ایران تشکر کردن برای ارج نهادن به مقوله کتاب و کتابخوانی و گفتن رکوردمون از 10 دقیقه (مثلا!) رسیده به چند ساعت، بدونین اشاره شون به...
-
در محضر استاد سلمانی
پنجشنبه 29 مرداد 1394 22:57
عارضم خدمتتون که هفته پیش جاتون خالی دلتون نخواد با یه جمع دوستداشتنی مهمون بودیم خونه یکی از دوستان به شدت عزیز که هم فسقلی تازه به دنیا اومده اش رو ببینیم(البته بنده برای بار دوم مشرف شدم به دیدن این پرنسس خانم کوچولو) هم یه تولد کوچولو براش بگیریم.خانم و آقایی که شما باشی من تا رسیدم اولین بانویی که به استقبال من...
-
رها کنیم این حرفها رو... به ما چه
چهارشنبه 28 مرداد 1394 10:27
اینکه اون آقا مسنه شلوارش رو تا زیر سینه اش کشیده بالا به من چه. اینکه خانم سین با اینهمه پول خونه اش دو در دو هست به من چه. اینکه آقای ح ماشینش همیشه خرابه و نمیکنه یه ماشین نو بخره به من چه. اینکه فلانی از مکه اومده اون یکی نرفته یه سر بهش بزنه به من چه. اینکه این دو تا خواهر چی میگن که هر وقت میبینیمشون دارن هرهر و...
-
عزیزترین
شنبه 24 مرداد 1394 09:48
عزیزترینم... امروز تولدته. توی این یکسال یکبار تمام بی تو بودن ها رو گذروندیم. تولد مامان بی تو ، تولد بابا بی تو ، یلدا بی تو ، چهارشنبه سوری بی تو ، نوروز بی تو ، تولد من بی تو .... حالا رسیدیم اول خط... درست همونجایی که بی تو بودن هامون شروع شد.... حالا دیگه همه چیز تکراریه... تکرارِ نبودن هات.......
-
توقع
پنجشنبه 22 مرداد 1394 19:38
-
دربست بهشت
سهشنبه 20 مرداد 1394 18:34
از همراه اول اس ام اس اومده (باید یه بخش اضافه کنم به نام "از سری ماجراهای من و همراه اول! والا بسکه هی اس ام اس میفرسته!!) آره داشتم میگفتم مضمونش و خلاصه اش اینه که: برای اینکه میخواید ثواب کنید بیاید و روزی 110 تومن برای ساخت ضریح حضرت فاطمه بپردازید!!! آخه یکی نمیگه بابا اگه قرار بود ایشون مقبرشون معلوم باشه...
-
یه حس خوب
دوشنبه 19 مرداد 1394 22:32
حسِ خوبیه وقتی دوستات زنگ میزنن و میگن وبلاگت رو خوندیم و فهمیدیم...
-
wanted!
دوشنبه 19 مرداد 1394 01:32
از حالتی که توش گیر افتادم اصلا خوشم نمیاد. یک عالمه فکر و گرفتاری و یک دنیا نگرانی برای "میشه" و "نمیشه" های پیش رو. حسم دقیقا مثل پروانه ای (یا حالا هر موجود دیگه ای که صلاح میدونینه) که وسط تارهای عنکبوت گیر کرده باشه. دست و پا میزنم اما هیچ اتفاقی نمیوفته و عنکبوتی که نزدیک و نزدیکتر میشه......
-
دلیل قانع کننده
جمعه 16 مرداد 1394 20:44
میگم کسی که با من کاری نداره چه کاریه بدم موبایلم رو درست کنن؟! همین قدیمیه که دارم خوبه دیگه!
-
یک هفته شاهکار!
جمعه 16 مرداد 1394 00:05
جمعه صبح مامان رفت پیش برادرم... از یه طرف خوشحال بودم که بعد از یکسال همدیگر رو میبینن و فرصتیه که با هم برن دو سه تا کشور رو بگردن و کلی خوش بگذرونن و از طرفی هم نبودش بهم استرس میداد... توی فرودگاه کیف منتظر پرواز دومش بود که مشکلات کوچولویی براش ایجاد شد و باعث شد دقیقا تا زمانی که برسه به مقصد نگران باشم......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 مرداد 1394 00:53
بیا وداع کنیم اگر بنا باشد کسی از ما بماند همان به که تو بمانی "کینه ی" تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق" من کلیدر - محمود دولت آبادی
-
مبهوت
سهشنبه 13 مرداد 1394 23:35
مثلِ وقتی که انقدر بهت زده ای که جز تماشاچی صرف نمیتونی شبیه هیچ چیز دیگه ای باشی... *مثل خطوطی که پاک شد...
-
همراه طبیعت
یکشنبه 11 مرداد 1394 09:53
موبایلم به شارژه و دارم توی اتاقم وسایل رو جا به جا میکنم. نگاه میکنم بهش و میبینم چراغ قرمز رنگش، آبی شده و این یعنی یک اس ام اس دریافت کرده. از اونجایی که همه اس ام اس ها تبلیغاتی هستن فقط برای اینکه انقدر خسته نشه و چراغ آبیش مدام چشمک نزنه میرم سراغش... از همراه اوله! میگه برای دوستی با طبیعت از دریافت قبض کاغذی...
-
انگشت کوچیکه ی پای چپ مثلا
چهارشنبه 7 مرداد 1394 22:21
کاش میشد خودمون تصمیم بگیریم وقتی یکی یا چند کی(!) یورتمه میرن رو اعصابمون، بزنه به کدوم ناحیه ی بدنمون. برای من که همیشه میزنه به معده ام متاسفانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مرداد 1394 23:04
امشب نزدیک اذان مغرب که داشتم برمیگشتم خونه، سرم رو بالا کردم و همونطور که داشت اذان پخش میشد ، لا به لای گرگ و میش آسمون و ابرهای تکه پاره، دنبال خدا میگشتم. نه دنبال خودشا... دنبال یه حس و حال معنوی که اکثر مواقع اینجوری حکم فرما میشه... اما هیچی دستگیرم نشد. حتی با عمیقترین نقطه چشمهام خواستمش... داره بد تا میکنه...
-
دستهای پر توان، برسید به داد این ناتوان
سهشنبه 6 مرداد 1394 10:19
تا چند وقت دیگه قراره موسسه ما توی یکی از شهرهای بزرگ شعبه جدیدش رو افتتاح کنه. برای همین تیمی که قراره برن اونجا هر روز موسسه ما هستن و مدام جلسه داریم که هم کم و کیف کار رو یادشون بدیم و هم کاملا امور دستشون بیاد. دیروز توی یکی از این جلسات من داشتم موضوعی رو توضیح میدادم. حرفم تموم شد و یکی از اعضای جدید قرار بود...
-
من میگم اینجا جن داره هیچکس باورش نمیشه...
پنجشنبه 1 مرداد 1394 14:29
داشتم برای خودم توی اتاقم وب گردی میکردم که یهو حس کردم صدای آب میاد. اونم شرشر! از اونجایی که طبقه بالایی در حال تعمیر خونه اش هست، گفتم لابد لوله ای چیزی ترکیده و شاید هم صلاح دونستن طبقه خودشون و ما رو یکی کنن و موانع رو از بیخ و بن برداشتن!! این بود که از جام پریدم و رفتم سمت سرویس ها. صدا از حموم میومد. خودم رو...
-
همه بچه زرنگا!!!
دوشنبه 29 تیر 1394 20:45
بعد از چهار روز تعطیلات قطعا توی شرکت کار زیادی برای انجام دادن وجود داشت. مخصوصا اینکه در غیاب ما مدیرمون با چند نفری جلسه داشته و حسابی توی اتاقش و آبدارخونه بریز و بپاش کرده بودن. بارون دیشب هم که نور علی نور بود. آب راه افتاده بوده توی راهرو طبقه بالا و همه جا گلی شده بود. همکارم دیشب پیام داد که دل آرام میشه به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 تیر 1394 11:03
نمیدونم چِم شده... هیچوقت از تموم شدن ماه رمضون انقدر ناراحت نبودم... اصلا ناراحت نبودم... باورم نمیشه که این منم... این کسی که دو روزه یه حس دلتنگی کوچولویی دو زانو نشسته کنج قلبش... انگار به زور دارن بیرونم میکنن. من نمیخوام برم...
-
بوی خدا تو کوچههاست سحر شده، اذون بگین
شنبه 27 تیر 1394 16:25
هفته پیش بود. وقتی رفتم توی آشپزخونه برای خوردن سحری، یه صدایی توجهم رو جلب کرد. چیزی روی زمین کشیده میشد. یکم به اطرافم نگاه کردم. بابا خواب بود و مامان داشت کانال تلویزیون رو برای برنامه سحر انتخاب میکرد. رفتم پشت پنجره و به بیرون نگاه کردم. توی کوچه رفتگر داشت جارو میکشید. نگاهم روش ثابت موند. با خودم گفتم اگه طفلی...
-
صد و شانزدهمین روز سال
سهشنبه 23 تیر 1394 01:46
ایام می گذرد، روزها، ثانیه ها... اما تو بمان. لبخندت را همیشگی کن که قاب شود در نگاه آدم ها. هدیه ای که کهنه نمی شود... به بیست و سوم تیر ماه سلام
-
اینجا چه خبره؟
دوشنبه 22 تیر 1394 10:05
اومدم از یه خاطره براتون بنویسم اما مدیریت بلاگ اسکای انقدر تغییر کرده که به وجد اومدم و بیخیال خاطره شدم و شروع کردم به گشت زدن توی گوشه و کنارش. تغییرات شگفت انگیزی توش اتفاق افتاده. دوستانی که توی بلاگ اسکای مینویسن میدونن دقیقا دارم چی میگم. شما حتی اون لوگوی بالا کنار اسم "دنیای دل آرام" رو هم که نگاه...