-
از همین حرفهای معمولی
پنجشنبه 2 دی 1395 12:09
برای من تنبل که حوصله دفتر باز کردن و نوشتن ندارم اینجا جای دنجیه. هم دارم حرفم رو میزنم هم خبری از سیستم نوشتاری و کاغذی نیست. البته که اگه پای کتاب خوندن باشه فقط ورژن کاغذیش خوبه ولاغیر... هفته پیش یه شیرینی جدید درست کردم و چندتاش رو بردم شرکت. بچه ها همه کلی تعریف کردن و خوششون اومد. تا مدیرم اومد بهش گفتن دلی...
-
همیشه هم اونی نمیشه که ما میخوایم
چهارشنبه 10 آذر 1395 23:40
تا حالا وسط یه جاده ای که تهش معلوم نیست نشستی؟ دستت رو لا به لای گندم هایی که هنوز سبز و نرم کشیدی؟ دماغت رو وسط یه دسته گل بزرگ بردی و عمیق نفس بکشی؟ صورتت رو به پوست نرم یه بچه مالیدی؟ چشمهات رو ریز کردی که نورهای خیابون رو ستاره ای ببینی؟ به پاییزِ زرد و نارنجیِ یه جنگل خیره موندی؟ به نوک شاخهی خیسِ درختها بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آذر 1395 20:41
خیلی اتفاقی توی صفحه ای که باز کردم عکسش بود... اه لعنتی... به محض اینکه چشمم بهش خورد بستمش. اما چه فایده... فایلِ آرشیو شده دوباره اومده بود بالا... مدام با خودم تکرار کردم، تموم شده... گذشته... هیچی نیست... اما آدم های لج در آرِ مغزم بیل هاشون رو برداشته بودن و در حال زیر و رو کردن خاطره ها بود... زورم بهشون...
-
برف پاییزی
پنجشنبه 4 آذر 1395 13:12
یکی بیاد من رو از کنار پنجره بکشه اینور. از دو سه روز پیش که برف شروع شده، عینهو قورباغه چسبیدم به شیشه. یعنی شما تصور کن من با این ابعاد، مثلا نوک انگشت هام هم مثل قورباغه حالت چسبونکی داشته باشه، همچین نیش بازطور، ذوق کنان، دست افشان و پا کوبان دونه دونه های برف رو دنبال کردم تا برسن به زمین. با تک تکشون عمیق...
-
به سمتش برو
یکشنبه 30 آبان 1395 14:41
" یک حس را در نظر بگیر. عشقِ به زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که الان دارم با آن دست و پنجه نرم می کنم، ترس از بیماری لاعلاج و دردش. اگر حس هایت را خفه کنی، و کاملا احساس شان نکنی... اگر به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آنها بروی - تا ته حس هایت - هرگز قادر نخواهی شد به مرحله رهاسازی و انفصال برسی، تو...
-
آخرین اشتباه
چهارشنبه 26 آبان 1395 23:06
وقتی اشتباه میکنی توجیه نکن اگه توجیه میکنی فریاد نزن اگه فریاد میزنی دروغ نگو اگه دروغ میگی... نباید دروغ بگی چون دفعه بعدی در کار نیست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آبان 1395 23:42
میدونی... امشب که یهو تگرگ گرفت. یکدفعه اون حجم بارون روی زمین فرود اومد. اون همه آدم داشتن میدویدن. هر بار که رعد و برق خیابون رو روشن میکرد، با خودم گفتم حتما دنبال شخص خاصی میگردی. حتما روی زمین یه چیز خاصی گم کردی که اینجوری نور میندازی و داری همه چیز رو زیر و رو میکنی. کاش پیداش کرده باشی اونی رو که به خاطرش کلی...
-
این موقع ها فقط خوبی یاد آدم میمونه
جمعه 14 آبان 1395 11:24
داره یکسری اتفاقات توی زندگیم میوفته. اتفاقات خواسته... وقتی خواسته است پس دیگه اتفاق نیست؟ یک برنامه است... آره یه برنامه هایی دارم میچینم. نه... یعنی چیدم. میبینین؟ همین قدر مردد... یک ماه پیش خیلی اتفاقی یه آگهی توی روزنامه دیدم. رزومه فرستادم. چهارتا مصاحبه انجام شد باهام... انگار پنتاگونه مثلا... زنگ زدن گفتن...
-
مثلا حواسم نیست
جمعه 7 آبان 1395 19:39
تجربه نشون داده هروقت امیدوار شدم و به نتیجه خوش بین بودم، همه چیز بهم ریخته. پس بهتره خودم رو بی تفاوت و در حال سوت زدن نشون بدم. که یعنی" چی؟ کی؟ من؟ نه بابا!!"
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آبان 1395 11:06
وقتی با اولین بارون پاییزی توی خیابون خیس شدم و یخ کردم، فهمیدم که وقت جا به جا کردن لباس های تابستونی و زمستونیه. این یعنی یک روز کامل وقت گذاشتن و شستن و جمع کردن و بیرون آوردن و چیدن... اما خب قضیه به سادگی ای که روی کاغذ به نظر میاد نبود... با هرکدوم از لباس ها چند ثانیه ای معاشرت کردم. پوشیدمشون، نگاهشون کردم،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 آبان 1395 23:51
میگفت دو دلی خیلی بده. راست میگفت. اینکه ندونی اولویتت چیه درد بزرگیه. اینو اونها که در لحظه تصمیم میگیرن نمیفهمن. اونهایی میفهمن که سر خوب بودن یا بد بودن تصمیمشون مرددن و یه عمر دارن افسوس میخورن کاش فلان جا فلان کار رو کرده بودم و به فلانی فلان حرف رو زده بودم و کاش...
-
چراغی که به منزل رواست...
سهشنبه 20 مهر 1395 14:28
اخبارساعت 22 شبکه سه یه مدرسه ای رو نشون داد وسط بیابون، چند تا قلوه سنگ روی زمین به عنوان محدوده مدرسه چیده بودن، روی زمین نشسته بودن، درس میخوندن...
-
این دیگه یه التماسه
دوشنبه 19 مهر 1395 18:12
خدایا، ما را با عزیزانمان امتحان نکن. لطفا...
-
یار مهربان
شنبه 17 مهر 1395 09:40
کتاب های مطالعه شده این چند وقت اخیر یکم متفاوت بوده. از این وضع راضیم... راستش به آدمهایی که کتاب زیاد خوندن حسودیم میشه. حالا اون خیلی مهم نیست، مهمتر اونهایی هستن که از کتاب هایی که خوندن میتونن استفاده کنن. بهش استناد کنن، مقایسه کنن... اینها به شدت رشک برانگیزن... کتاب های یک ماه اخیر: منسفیلد پارک از جین آستین/...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مهر 1395 18:16
مهم نیست کجایی و داری چکار میکنی یکدفعه مثل یه پروانه میاد میشینه نوک بینی ات و تا بخوای بگیریش پرواز میکنه و تو رو به دنبال خودش میکشونه...وسوسه ی موی کوتاه رو میگم... از اومدنش تا عملی کردنش فقط یک روز زمان برد. وقتی نشستم زیر دست آرایشگر گفتم کوتاه... گفت تا سرشونه ها میزنم اگه خواستی بازم کوتاه ترش میکنم. توی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مهر 1395 21:48
شاید هر کدوم از آدمها از لحظه ای که روزشون رو شروع میکنن با انواع و اقسام ماجراها درگیر باشن... توانایی مقابله با هرکدومش، علاوه بر تجربه به شخصیت فردی هرکس مربوطه و به سن و سال هم هیچ ربطی نداره...... بعضی ها صبح که بیدار میشن دنبال ساختن یه روز خوبن، بعضی ها هم به دنبال حاشیه و جنجال... اتفاق بد برای ما زمانی رخ...
-
یک ساعتی که یک سال بود
جمعه 9 مهر 1395 14:32
سه چهار ساله بودم که مامانم رو گم کردم. یعنی نمیدونم اون گم شد یا من گم شدم... سر برگردوندم دیدم نیست... مشهد بود... شلوغ بود... بین اون همه خانم با چادر سیاه... بین اونهمه پا، که بی رحمانه به ادم کوچولوی هفتاد هشتاد سانتی میخوردن... میون دریای اشکی که موج میزد و تار میکرد مسیر نگاهم رو... ظهر بود و گرم... شاید اولین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهر 1395 20:37
همین الان یه سوتی دادیم دسته جمعی... و انقدر اتفاقی که افتاده خنده دار بود که کل مسیر موسسه تا خیابون رو داشتم میخندیدم! خیلی شیک زنگ زدم به دوستم که تولدش رو تبریک بگم. گوشی رو یه اقایی جواب داد. منم با اعتماد به نفس کامل اسم دوستم رو گفتم. ایشون گفت اشتباهه!!! من که مطمئن بودم دوازده ساله با همین شماره باهاش صحبت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهر 1395 10:13
فرم رو میذاره روی میز و میره عقب. نگاهی به فرمش میندازم. روبروی مذهب و آدرسش خالیه. میگم لطف میکنید اینا رو هم پرکنید؟ من من میکنه و میگه فرقی داره؟ تا میام بگم بله خانم معلومه که باید فرم کامل پر بشه، سکوت میکنم و میگم فقط ادرس ... فرمش رو میبرم پیش مدیر. میگه ناقص پر کرده که. میگم حالا چه فرقی میکنه به کی و چی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 مهر 1395 19:35
چند وقت پیش داشتم با صمیمی ترین دوستم صحبت میکردم که گفت دل آرام باورت میشه انقدر سرم شلوغ شده که فرصت فکر کردن ندارم؟ گفتم مگه میشه؟ بعد برام از کارهایی که باید در طول روز انجام میداد گفت و با لیست کردنشون فهمیدم طفلکی چقدر هم وقت کم داره... تا قبل از اون خیلی چیزها اذیتش میکرد. از توقعات خانواده گرفته تا... بهش گفتم...
-
هرشب، بیداری
جمعه 2 مهر 1395 08:37
دیشب وقتی مثل هر شب نصف شب از خواب بیدار شدم، با خودم درباره دو هفته ای که گذشت فکر کردم. تم زندگی من _ خوب یا بد/ اروم یا شلوغ_ همونی هست که بود. اما ریتم خوابم اون نیست. هر شب سر یه ساعتی که ثابت نیست، بیدار میشم روی تخت میشینم. دقیقا انگار قراره روز شروع بشه و بلند بشم و برم سرکار. بعد به اطرافم نگاه میکنم، یه چرخی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 شهریور 1395 18:34
به شدت استعداد عجیبی در عذاب وجدان بعد از عصبانی شدن دارم. یعنی وقتی که فکر میکنم باید از حقم دفاع کنم و عصبانی میشم، بعدش که اروم میشم مدام یه چیزی مثل مته روی اعصابمه که میشد عصبانی نشی، میشد داد نزنی، میشد که بهش اهمیت ندی... و باز یک صدایی فریاد میزنه که خب چقدر باید اروم بود... چقدر باید همه رفتارها و حرفها رو با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریور 1395 09:19
پنجشنبه مثل اوایل هر ماه رفتیم شهروند که خرید ماهیانه رو انجام بدیم. روش خوبیه... دیگه لازم نیست هر روز تا سوپر مارکت بری برای خرید یه بسته عدس و خمیر دندون... انتظار شلوغی رو داشتیم. بالاخره پنجشنبه ها یه روز تقریبا تعطیل محسوب میشه. اما چیزی که حیرت انگیز بود، استقبال عجیب مردم از اجناس فروشگاه بود. طوری که مسئول...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1395 22:04
دلم میخواد برای یک هفته برم یه جای دور... خیلی دور... دور از همه آدم ها... دور از تمام این دغدغه ها... یه وقتهایی باید رفت، کاش میشد، کاش میتونستم...
-
خداحافظ ماهی قرمز کوچولو
دوشنبه 25 مرداد 1395 18:21
امروز یه وقت خالی پیدا کرده بودم و میخواستم به مامانم زنگ بزنم. که البته زدم... گوشی رو برداشتم و دو سه ثانیه به شماره ها خیره شدم... 0912... تا دو سه ثانیه نمیدونستم عدد بعدی چنده... انقدر که هر روز مسیر فون بوک، مامان، کال رو رفتم دستم برای انتخاب شماره تردید کرد... حالا از امروز تصمیم گرفتم که هر روز شماره یک نفر...
-
بعضی قصه ها گفتنی نیست
چهارشنبه 20 مرداد 1395 10:02
امروز از اینستاگرام برام یه ایمیل اومده که به زودی قراره برنامه ای رو معرفی کنن به نام "داستان های اینستاگرام"... به این صورت که ما تمام لحظه های روزمون رو به تصویر میکشیم، نه فقط اون قسمتی رو که توی پروفایلمون میذاریم و تمام اون لحظات به صورت اسلاید به نام "قصه ی تو" نمایش گذاشته میشه. نمیشد ایمیل...
-
سوپرمن در دروازه
دوشنبه 11 مرداد 1395 22:44
خیلی فوتبالی نیستم. یعنی توی مغزم نمیگنجه که نود دقیقه دویدن آدمها رو تماشا کنم و اگه خیلی مرام به خرج بدن دو تا گل رد و بدل کنن که خیلی هم بازی یخ و لوسی نباشه. اما امشب با تمام وجود دلم میخواست تیم فولاد ببره... نه برای اینکه از پرسپولیس خوشم نمیاد... نه برای اینکه بازیکن تعویضی فولاد از راه نرسیده گل اول رو زد......
-
کنسرت
پنجشنبه 7 مرداد 1395 09:08
چند روز پیش رفته بودیم کنسرت. بعد خواننده که با ظاهر جدید اومده بود گفت ازتون یه نظر می خوام. من هیچوقت ریش نداشتم و همیشه بدون ریش من رو دیدین کدومش بهتره؟ خواننده: ریش؟ ملت: جیغ خواننده: بی ریش ملت: جیغ خواننده: مرسی کاملا متوجه شدم ملت: جیغ نوازنده ها: آهنگ بعدی ملت: جیغ
-
یک دنیا لبخند
یکشنبه 3 مرداد 1395 08:55
لبخند مسری ست امروز را لبخند بزن خدا را چه دیدی شاید دنیا را فرا گرفت...
-
خداحافظ همین حالا
شنبه 26 تیر 1395 18:44
داشتم دفتر نمرات مربوط به سال 80 رو ورق میزدم و دنبال نمره یکی از بچه ها در اون سال بودم. همینطور که تند تند کاغذها از جلوی چشمم میگذشت و دنبال اسم شخص مذکور بودم، یکدفعه متوقف شدم... چشمم رو باز و بسته کردم... درست میدیدم... اسم خودش بود... چیزی که ازش فرار میکردم... دوباره تمام اون چند ماه یادم اومد... اون چند ماه...