دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

هرشب، بیداری

دیشب وقتی مثل هر شب نصف شب از خواب بیدار شدم، با خودم درباره دو هفته ای که گذشت فکر کردم. تم زندگی من _ خوب یا بد/ اروم یا شلوغ_ همونی هست که بود. اما ریتم خوابم اون نیست. هر شب سر یه ساعتی که ثابت نیست، بیدار میشم روی تخت میشینم. دقیقا انگار قراره روز شروع بشه و بلند بشم و برم سرکار. بعد به اطرافم نگاه میکنم، یه چرخی توی گوشیم میزنم و سعی میکنم که  بخوابم... حتی در شلوغ ترین روزی که هفته گذشته داشتم، از هفت صبح بیرون بودم و بعد سرکار و در نهایت ساعت نه شب خونه... اما باز هم داستان همون بود... 

الان دیگه دلیلش خیلی برام مهم نیست. چیزی که اهمیت داره اینه که من با این روند، کاراییم رو از دست میدم... اخلاقم، تمرکزم، تصمیم گیری هام، همه تحت تاثیرش قرار میگیره... 

به شدت استعداد عجیبی در عذاب وجدان بعد از عصبانی شدن دارم. یعنی  وقتی که فکر میکنم باید از حقم دفاع کنم و عصبانی میشم، بعدش که اروم میشم مدام یه چیزی مثل مته روی اعصابمه که میشد عصبانی نشی، میشد داد نزنی، میشد که بهش اهمیت ندی... و باز یک صدایی فریاد میزنه که خب چقدر باید اروم بود... چقدر باید همه رفتارها و حرفها رو با خنده رد کرد... و من میمونم با یه سوال بی جواب اما همیشگی که واقعا چه وقتهایی باید عصبانی شد که عذاب وجدان نگرفت...

پنجشنبه مثل اوایل هر ماه رفتیم شهروند که خرید ماهیانه رو انجام بدیم. روش خوبیه... دیگه لازم نیست هر روز تا سوپر مارکت بری برای خرید یه بسته عدس و خمیر دندون...

انتظار شلوغی رو داشتیم. بالاخره پنجشنبه ها یه روز تقریبا تعطیل محسوب میشه. اما چیزی که حیرت انگیز بود، استقبال عجیب مردم از اجناس فروشگاه بود. طوری که مسئول یخچال ماهی ها با بی سیمش اطلاع داد که سریع ماهی های جدید برسونن!! یعنی جوری که مردم به قفسه ها چسبیده بودن و سبدهاشون رو پر میکردن من یه لحظه شک کردم که نکنه اسفند شده و حواسم نیست...


* فقط تاریخ و ساعت آپ شدن مطلب رو داشته باشید! البته که کاملا سهوی بود اما وقتی بعد از انتشار چشمم بهش خورد حس جالبی داشت.

دلم میخواد برای یک هفته برم یه جای دور... خیلی دور...

دور از همه آدم ها... دور از تمام این دغدغه ها... یه وقتهایی باید رفت، کاش میشد، کاش میتونستم...

خداحافظ ماهی قرمز کوچولو

امروز یه وقت خالی پیدا کرده بودم و میخواستم به مامانم زنگ بزنم. که البته زدم... گوشی رو برداشتم و دو سه ثانیه به شماره ها خیره شدم... 0912... تا دو سه ثانیه نمیدونستم عدد بعدی چنده... انقدر که هر روز مسیر فون بوک، مامان، کال رو رفتم دستم برای انتخاب شماره تردید کرد... حالا از امروز تصمیم گرفتم که هر روز شماره یک نفر رو از حفظ بگیرم و باهاش حرف بزنم. حتی اگه شده برای یکبار...

بعضی قصه ها گفتنی نیست

امروز از اینستاگرام برام یه ایمیل اومده که به زودی قراره برنامه ای رو معرفی کنن به نام "داستان های اینستاگرام"... به این صورت که ما تمام لحظه های روزمون رو به تصویر میکشیم، نه فقط اون قسمتی رو که توی پروفایلمون میذاریم و تمام اون لحظات به صورت اسلاید به نام "قصه ی تو" نمایش گذاشته میشه. نمیشد ایمیل رو ریپلای کنم واگرنه در جواب میگفتم خواهشا بیخیال ما شو... بذار همون یه تکه از زندگیمون رو که دوست داریم نشون ملت بدیم. بذار دلمون و دلشون خوش باشه که وای چه آدمهای خوشبختی... چه خوشی داره توی زندگی بهشون میگذره... بذار فکر کنیم  آدمهایی که فالو میکنیم همیشه به سفر هستن و غذاهای خوب میخورن و لباس های شیک میپوشن و مهمونی های آنچنانی میگیرن. این بیرون که خیلی تعریفی نداره لا اقل گند نزن توی دنیای فانتزیمون... 

سوپرمن در دروازه

خیلی فوتبالی نیستم. یعنی توی مغزم نمیگنجه که نود دقیقه دویدن آدمها رو تماشا کنم و اگه خیلی مرام به خرج بدن دو تا گل رد و بدل کنن که خیلی هم بازی یخ و لوسی نباشه. اما امشب با تمام وجود دلم میخواست تیم فولاد ببره... نه برای اینکه از پرسپولیس خوشم نمیاد... نه برای اینکه بازیکن تعویضی فولاد از راه نرسیده گل اول رو زد... فقط و فقط برای دروازه بانشون. دروازه بانی که لحظه به لحظه مراقب دروازه بود و مطمئنم اگه نبود تیمش 5 تا گل  خورده بود. درسته که بازی مساوی تموم شد، درسته که وقتی فولاد گل خورد همه بازیکن ها شماتت کردن اما به نظر من تو امشب  برای تیمت یه سوپر من بودی. سوپر منی که به خاطر اشتباهات هم تیمی هاش زحماتش بر باد رفت...

کنسرت

چند روز پیش رفته بودیم کنسرت. بعد خواننده که با ظاهر جدید اومده بود گفت ازتون یه نظر می خوام. من هیچوقت ریش نداشتم و همیشه بدون ریش من رو دیدین کدومش بهتره؟

خواننده: ریش؟ 

ملت: جیغ

خواننده: بی ریش

ملت: جیغ

خواننده: مرسی کاملا متوجه شدم

ملت: جیغ

نوازنده ها: آهنگ بعدی

ملت: جیغ

یک دنیا لبخند

لبخند مسری ست

امروز را لبخند بزن

خدا را چه دیدی

شاید دنیا را فرا گرفت...

خداحافظ همین حالا

داشتم دفتر نمرات مربوط به سال 80 رو ورق میزدم و دنبال نمره یکی از بچه ها در اون سال بودم. همینطور که تند تند کاغذها از جلوی چشمم میگذشت و دنبال اسم شخص مذکور بودم، یکدفعه متوقف شدم... چشمم رو باز و بسته کردم... درست میدیدم... اسم خودش بود... چیزی که ازش فرار میکردم... دوباره تمام اون چند ماه یادم اومد... اون چند ماه مزخرف... یعنی دنیا باید انقدر کوچک باشه که بعد از پانزده سال بیام دقیقا همون جایی کار کنم که اون دوره گذرونده بوده و اتفاقا و از قضا باید الان بعد از چند ماه چشمم به اسمش بخوره... نه حتی اون زمان که همه چیز خوب و رنگی بود... دقیقا حالا که رنگ یادش خاکستریه و برای فراموش کردنش حاضرم تا خود قله قاف هم برم... 

دوباره رفتم بالا و دفتر سال 80 رو بیرون آوردم. به اسمش نگاه کردم و دفتر رو محکم بستم. باید یک جایی خلاصه برای این ماجرا نقطه گذاشته میشد، که شد...