دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

چند ماه پیش اتفاقی افتاد که آزارم داد. از اونجایی که زیاد اهل گیر کردن توی موضوع ها نیستم این شد که زدم به فراموشی. مثل همه مواقع دیگه... خب فراموشی یعنی چی؟ یعنی ارسال به دور ترین و پر پیچ و خم ترین مسیرهای مغزت. تا اینجا همه چیز خوبه. حتی برای اینکه به موضوع یاد شده رکب هم بزنم، برای خودم مسیرهای روشن دیگه ای رو تصویر کردم و خودم رو وارد جاده های جدید کردم. اما هیچکدوم از فعالیت ها نتونست جایگزین فعالیت از دست رفته بشه. انگار که کلاه نداشتی، بعد به جاش رفتی دو جفت دستکش خریدی...

همسایه!

من نمیدونم این ماجرای تیشه زدن و بکوب بکوب طبقه بالایی کی تموم میشه. یعنی اگه کوبیده بودن از نو ساخته بودن الان صد باره تموم شده بود... همش میترسم سقف روی سرمون خراب بشه بسکه اینها دارن میکوبن... شاید هم دارن قصر پادشاهی طرح ریزی میکنن! آخه بنایی یه ماه، دو ماه، سه ماه، نه شش ماه... خدا بهمون صبر بده. چون ماجراشون حالا حالا ها ادامه داره. بعد من از این شاکیم که صاحبخونه نیومده یه کلمه بگه ببخشید توی این مدت دارین اذیت میشین. سقف دستشویی و حمومتون ریخت شرمنده! اصلااااااااا به روی خودش نیاورده. حتی ما یه بار هم ندیدیمش... نمیدونم پس حق و حقوق همسایگی چی میشه...

والا حکایت پست نوشتن من شده شبیه جهنم مسلمونا... حکایت اونها رو که میدونین چیه... یه روز هیزوم نیست، یه روز نفت نیست، یه روز کبریت نیست و... حالا جریان من شده... یه روز اینترنتم بازی درمیاره،  یه روز نا و توانی برام نمونده و یه راست میرم میخوابم، یه روز لپ تاپ همکاری نمیکنه، یه روز لپ تاپ همکاری میکنه اما این ترجمه ها امان نمیده، یه روز  نیت میکنم با موبایل بنویسم کلا بلاگ اسکای باز نمیشه... هیچی دیگه آدم مگه برای یه کار چند بار تلاش میکنه

ولی خدایی خیلی عزمم رو جزم کردم و امشب با خودم گفتم بمیری، بمونی، باید یه چیزی بنویسی، که نوشتم...

غرض احوالپرسی بود که حاصل شد، خدا توان بده بیشتر (و امیدوارم بهتر) مینویسم. با نوشتن واقعا اوضاعم بهتر میشه...

+چه بارونی... از ساعت 10 داره همینجور میباره... خدایا شکرت.

+حالا باز فردا شاخص مصرف آب دو برابر روزهای دیگه میشه. بعضی از مردم خیال میکنن بارون میاد کل سفره های زیر زمینی غرق آب میشه!

+مریم عزیز که اسمش توی کامنتهای پست قبل هست، به واسطه چند هفته هم پدرش رو از دست داده و هم مادرش رو... برای آرامشش و دل پر دردش دعا کنیم...

+خدایا به هممون حال خوب بده...

از تو چی میمونه؟

اگه موضوعات دم دستی شده درباره مرگ و بیاین ادم خوبی باشیم و این حرفها رو بذاریم کنار، واقعا این جمله "از تو چی میمونه" انقدر عمیقه که آدم نمیتونه خیلی راحت ازش بگذره... واقعیه واقعی به غیر از هنرمندها، دانشمندها، سیاست مدارها که رد و نشون و یادشون تا همیشه باقی میمونه، از من (به کسر نون) آدم معمولی چی قراره بمونه؟ یعنی حتی ممکنه شانس قاب شدن و پای طاقچه رفتن رو نداشته باشم و خیلی راحت بین ده ها فولدر پیکچرز میون صدها گیگ رم و حافظه گم بشم...

خیلی سخته که همین حالای حالا بمیری و هیچ چیز باقیموندنی ای نداشته باشی که ابدیت کنه...


چند دقیقه از امروز

سرکارم. شیفت صبح اومدم چون ظهر باید بدو بدو برم دانشگاه.آزمایشگاه دارم... از همکارم خجالت میکشم طفلکی گناه داره. من میخوام ارشد بخونم اونوقت یکی دیگه هم باید همپای من توی ماجرا باشه...

از صبح باید با یکی از استادها کلاس فیکس کنم جواب نمیده که نمیده... حالا خوبه دیشب بهش گفتم صبح اول وقت زنگ میزنم جواب بگیرم گفت بزن خانممم! گفتم خواب نباشین گفت نهه این حرفها چیه خانممم! دقیقا با همین کشیدگی... حالا لعنتی جواب نمیده کلاسم روی هواست...

استاد راندو هم دیگه شورش رو دراورده از بس لوسه. یه روز سرما خورده، یه روز دیروزش کوه بوده خسته است. یه روز بچه های لوس تر از خودش دنبالشن. یه روز اونها سرما خوردن. یه روز با شوهرش باید برن جایی نمیتونه بمونه. یه روز نامزدی برادرشه فرداش عقدشه.یعنی بساط داریم باهاش.انقدر که من اینو جلوی میزم دیدم دانشجوها رو ندیدم!! حالا باز امروز التماس دعا داره که زودتر بره بچه کوچکه اش مریضه. دانشجوهاش صداشون درنیاد صلوات.

چرا این استاده جواب نمیده...

دمشون گرم

اونهایی که رنگهای خاص میپوشن. همونها که کتونی های فسفری و سرخابی به پا میکنن. اونهایی که مانتوی قرمز یا شلوار نارنجی یا شال سبز چمنی میپوشن. اون آقایونی که پیراهنشون رنگهای به اصطلاح غیر مردونه(!) داره. اون دخترهایی که رنگ لاکشون انقدر زنده است که مثل نور لیزر میخوره توی چشمت.

اونهایی که جسارت استفاده از رنگهای غیر معول در جامعه رو دارن،  خواسته یا ناخواسته به جامعه ی خاکستریمون  دارن رنگ میپاشن... ایندفعه که یکی ازینها رو اطرافمون دیدیم با احترام بیشتری بهشون نگاه کنیم. اینها همونهایی هستن که نمیذارن رنگها رو فراموش کنیم. همونهایی که میگن میدونیم روزهامون تیره است اما شاد باش...


نزدیک های 11 صبح

توی اتاقم دارم میچرخم که اخرین کارهای بیرون رفتنم رو انجام بدم. تلفن طبقه پایین داره زنگ میخوره و صدای خانمی مدام و با لهجه تکرار میکنه کال فرام زهره... زهره رو می شناسم، دختر بزرگه حاج خانمه همون که هروقت برامون اش نذری میاره چادرش رو با دندونهاش نگه میداره و با همون حالت تند تند حرف میزنه. الان این وقت صبح دور و بر ساعتهای 11 اون بعد از اینکه صبحانه اهل خانواده رو داده و غذاهاشون رو اماده و تک تک رو راهی کرده حالا زنگ زده که حتما حال مادرش رو بپرسه و من دارم میرم سر کار... بعضی ها قطعا خیلی زودتر از این ساعت و  خیلی ها هم بعد از این ساعت میرن سرکار. عجیبه یک ساعت مشخص برای کلی ادم کلی معنی متفاوت داره...
دنبال مانتو میگردم. نه دلم میخواد خیلی دم دستی باشه و نه خیلی دست و پا گیر. جالبه امروز چرا مانتوها یه جوری شدن... این نه... آستینش زیادی کوتاهه ... اینم نه... جلوش زیادی بازه... اوه نه این نه... خیلی تنگه... ای بابا اینم اتو نداره... این... ای ... میتونه کارم رو راه بندازه. میپوشمش، در رو قفل میکنم و به سمت ادامه زندگی راهی میشم...

انسان بدوی

یه متن بلند بالا نوشتم ولی پاک کردم... فقط میخوام بگم اگه من و مایی که از ماجرای کشته شدن زائران جوک ساختیم و خندیدیم، اگه متنهایی در نکوهش حج رفتن و "تا فقیر هست حج چرا" برای هم ارسال کردیم، هرچی مدرک دانشگاهی و غیر دانشگاهی داریم ، هرچی کتاب که ردیف به ردیف توی کتابخونه هامون چیدیم و هرچیزی که ما رو به عنوان یه انسان به دنیای مدرن پیوند میده بریزیم دور. ادا و اصول روشنفکری و تمدن رو هم فراموش کنیم. عدم توانایی برای احترام قائل شدن به عقاید و باور های همدیگه و طرز تفکرِ "همه باید مثل من باشن" سالهاست در بین انسانهای متمدن منقرض شده و جای خودش رو به احترام داده...


*روح تمام فوت شدگان در حادثه منا شاد، امید که مفقود شدگان صحیح و سالم به کاروانهای خودشون مراجعه کنن...

از ماست که بر ماست

خیلی از ما این شب ها بیننده برنامه خندوانه هستیم. ابتکاری که رامبد جوان به خرج داد(از این نظر که تا حالا در ایران چنین برنامه ای وجود نداشته) و لیگ خنداننده برتر رو راه انداخت. به گزینه هایی که برای اجرای برنامه انتخاب کرد هیچ کاری ندارم. خوب، بد، حرفه ای یا غیر حرفه ای بودنشون الان موضوع بحث من نیست. حرف من سر لیاقت ماست.

جواد رضویان برای شب قرعه کشی نیومد و گفتن سر پروژه بوده و نتونسته بیاد. در صورتی که همون شب آقای کربلایی هم باید میرفت سر پروژه اما اومد توی قرعه کشی شرکت کرد و رفت. خب این رو میتونیم بذاریم به پای مشغله شغلی آقای رضویان...

شبی که نوبت ایشون بود برای اجرا، وقتی مصاحبه کننده داشت ازش میپرسید استرس داری یا نه، برگشت گفت استرس چیه مگه میخوایم چکار کنیم و خیلی شیک گفت من هیچ چیزی آماده نکردم. ظاهرا اونها جدی نگرفتن و ایشون اومد برای اجرا و همون حرف رو تکرار کرد. خب طبیعیه که من بیننده که پیگیر برنامه هستم بهم بر بخوره که آدم حسابی تو که برنامه ای برای اجرا نداشتی به نفع رقیب کنار میرفتی. البته برنامه آقای خمسه هم جذاب نبود ولی حداقلش این بود که دو دقیقه به حرفهایی که میخواست بزنه فکر کرده بود هرچند بی مزه بود اجراش

ماجرا به اینجا ختم نشد و در کمال تعجب دیدیم آقای رضویان بالغ بر 1 میلیون رای اورد...  1 میلیون رای برای هیچی! و مردمی که به ایشون رای دادن برای من روشن کردن که چرا ما لایق  دستیابی به بهترین ها نیستیم...


از سری درد دل های یک عدد دانشجو

از هفته پیش که رفتم ثبت نام همینجور استرس دارم. با خودم میگم بابا تو 6 سال از فضای درس و تحصیل دور بودی یعنی واقعا میتونی از پسش بر بیای؟ باز میگم اینهمه آدم تونستن منم میتونم. بعد باز یادم میاد برادرم سر تز ارشدش چقدر اذیت شد باز میگم یعنی تو میتونی؟

خلاصه مدام در حال شش و بشم که یعنی خوبه؟ بده؟ من میتونم؟ نمیتونم؟ بعد یه مشت محکم میکوبم توی سرم که میتونی... باز دو دقیقه بعدش استرس های وقت امتحان دوره لیسانسم یاد میاد و اینکه چقدررررررررررر به نظرم از اون روزها گذشته، تازه اون موقع شاغل هم نبودم ولی الان یه شغل تمام وقت دارم... امیدوارم بتونم از پسش بربیام...

که میتونم