ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند وقت پیش داشتم با صمیمی ترین دوستم صحبت میکردم که گفت دل آرام باورت میشه انقدر سرم شلوغ شده که فرصت فکر کردن ندارم؟ گفتم مگه میشه؟ بعد برام از کارهایی که باید در طول روز انجام میداد گفت و با لیست کردنشون فهمیدم طفلکی چقدر هم وقت کم داره... تا قبل از اون خیلی چیزها اذیتش میکرد. از توقعات خانواده گرفته تا... بهش گفتم چه استراتژی خوبی رو پیش گرفتی و کلی به خودم غر زدم که لعنتی تو هم اگه سرت انقدر شلوغ باشه وقت نمیکنی بشینی دونه دونه مسائل رو تحلیل کنی و از این توقع داشته باشی و دنبال جواب برای اون باشی و.... اما یکم که گذشت دیدم نه! این فقط عقب روندن ماجراهاست و درست مثل یه مسکن عمل میکنه، نه درمان... و اینکه ادمیزاد کلا دنبال دردسر میگرده. مثل خود من که الان میتونستم جای این چند خط، ماجرای خنده ی قطع نشدنی امروز خودم و همکارم رو تعریف کنم و قیافه مدیری که دلش میخواست سر به تنمون نباشه...