یادم نمیاد با پدرم یه بحث با نتیجه مثبت کرده باشم. همیشه دعوامون شده... هربار هم با خودم گفتم این آخرین باره... اما باز یادم میره و بحث بعدی و بعدی... انقدر که به نتیجه نرسیدیم، برامون شده کلیشه... اگه اتفاقی یه روزی یه جایی با هم تفاهم داشته باشیم، ثبتش میکنیم که براش بزرگداشت بگیریم. وضع انقدر داغون... دوستش دارم زیاد... خیلی زیاد... اما حکایت ما حکایت دوری و دوستیه. هیچوقت نفهمیدم آدمهایی رو که با پدرشون روابط شگفت انگیز دارن... یه جورایی بهشون غبطه خوردم وقتی انقدر با هم اوکی هستن... نمیدونم... من که بلد نیستم با پدرم رابطه جینگیلِ مستون داشته باشم ولی عمیقا امیدوارم از این مدل رابطه های پدر و دختری زیاد ببینم. یه پدر و دختر هم با هم بیشتر بخندن، غنیمته...
من و بابام رابطمون مثال زدنیه، اتفاقا قسمتی از پست امروزم در همین رابطه هست. قدر پدررو خیلی خیلی بدون دل آرام عزیز
منم مثل توام، هیچ رابطه و حتی هیچ حرفی، هیچی؛ مخصوصا که از لحاظ اعتقادی هم خیلی تفاوت داریم، خیلیـــ
منم مثل توام، وقتی اینطور رابطه ها رو میبینم دلم میگیره، دلم میخواد
گاهی وقتا دلم واسه بچگی هام تنگ میشه، روزهایی که همبازی همیشگیم بابا بود..
سلامت باشن همشون الهـی
دنیای پدرا و پسرام ماجراهای خودشو داره
منم با بابام رابطه به قول تو جینگیل مستون نداشتم هیچ وقت
اما خوبی قضیه اینه که دور و برم و بین هم سن و سالهای خودم هم به اون صورت ندیدم کسی با باباش رفیق باشه. برای همین خیلی فکرم رو مشغول نکرده این مساله
والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون منم این مدلی بودم و هنوز هم تا حد زیادی هستم. اما با گذشت زمان بهتر میشه یعنی یاد میگیری که سریع بگی حق با شماست و قائله ختم به خیر شه. اما منم همیشه آرزو داشتم که رابطه جینگیل مستون با پدرم داشته باشم که نشد و نمیشه. میدونی 50% قضیه حل ها اون 50% باقی مونده رضایت نمیده دلی جونم. این بود انشای من . خواستم بگم که تنها نیستی
خب راستش من رابطه ام با پدرم رو خیلی دوست دارم همیشه . یک صمیمیت ِ آمیخته به احترامه . باورت میشه من و پدرم هر وقت مینشستیم به حرف زدن ممکن بود ساعتها طول بکشه . البته که اختلاف نظر هم داشتیم و داریم ولی خیلی جاها یک راهی پیدا شده که مشکل حل بشه انگار. الان هم دورادور در ارتباط هستیم ولی وقتهامون محدودتر شده خب .
انشالله پدر عزیزت همیشه سالم و برقرار باشند.
من که با پدرم رابطه ی اینجوری نداشتم و نخواهم داشت و کلا شرایط جوریه که اصلا به پدر و رابطه باهاش فکر نمیکنم و برام فراموش شدست
اما چیزی که هنوزم به دلم مونده اینه که با اینکه مامان خوب و مهربونی دارم، اما هیچ وقت رابطه ی مادر دختری صمیمانه، حتی تو کوچکترین جزئیاتم باهاش نداشتم، مثل دخترای دیگه که با مادراشون تو حداقل مسائل دخترونشون خیلی راحت بودن، من هیچ وقت نتونستم به مامانم اینجوری نزدیک باشم.
باهم زیاد صحبت میکنیم، اما طوریه که همیشه باید یا شنونده ی حرفهاش باشی و یا تائیدش کنی و هیچ ابراز ناراحتی ای از هیچ کدوم از حرفاش نکنی، نه تحمل انتقاد داره، نه نظر مخالف، الان دیگه باهاش کنار اومدم چون یاد گرفتم اینا از بدیش نیست، اینا برای اینه که یه سری چیزها رو حتی توی ذهن خودش هم داره انکار میکنه و دلش نمیخواد کسی بهش یادآوری کنه. اما خب نتیجه ی این رفتار شده اینکه هزار سال دنیامون از هم فاصله گرفته. کلا طوری رفتار میکنم که کار به هیچ بحثی نرسه، چه برسه به اینکه بخوایم از اون بحثه نتیجه ای حتی نتیجه ی بد بگیریم.