ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند ماه پیش اتفاقی افتاد که آزارم داد. از اونجایی که زیاد اهل گیر کردن توی موضوع ها نیستم این شد که زدم به فراموشی. مثل همه مواقع دیگه... خب فراموشی یعنی چی؟ یعنی ارسال به دور ترین و پر پیچ و خم ترین مسیرهای مغزت. تا اینجا همه چیز خوبه. حتی برای اینکه به موضوع یاد شده رکب هم بزنم، برای خودم مسیرهای روشن دیگه ای رو تصویر کردم و خودم رو وارد جاده های جدید کردم. اما هیچکدوم از فعالیت ها نتونست جایگزین فعالیت از دست رفته بشه. انگار که کلاه نداشتی، بعد به جاش رفتی دو جفت دستکش خریدی...
بعضی وقتا هر کاریم که بکنی بازم اون اتفاقات گذشته مخصوصا اونایی که آزارت داده یه گوشه از دلت پنهونن که وقتی آدم یادش میاد هیچ چاره ای جز قبول کردن و در نهایت سرخودشو گرم کردن نداره...
خب من کلا مغزم راه دور و دراز نداره همه چی همین جلو دم دستم هست.
اما یه راه عملی اینه که هر وقت یادت افتاد بگی الان کار دارم بعدا به این افکار رسیدگی می کنم. البته یه چیز دیگه هم میتونی بگی که باید حضوری خدمتتون عرض کنم
راستش روش من اینه که برم و با اون «درد» رو به رو بشم. تکلیفمو مشخص کنم.. اگه درست شدنیه زودتر درستش کنم.. اگه نیست بشینم و باهاش حرف بزنم که ببین الان من اعصاب تو رو ندارم بیا برو دست از سرم بردار..
کلا فراموش کردن و بی خیال شدن برای من هیچ وقت جواب نداده.. همیشه یه جایی براش پیدا می کنم و میذارمش و میرم
من هم سعی میکنم فراموش کنم، خودمو دور بزنم، سرمو گرم کنم! اما انقدر دور میزنم که یهو میبینم برگشتم سر خونه اول و بازم با دردهام گرفتارم. من آدم خاطره بازیم، خاطره های زیر خاکی و اعصاب خورد کن!!!