دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

امشب نزدیک اذان مغرب که داشتم برمیگشتم خونه، سرم رو بالا کردم و همونطور که داشت اذان پخش میشد ، لا به لای گرگ و میش آسمون و ابرهای تکه پاره، دنبال خدا میگشتم. نه دنبال خودشا... دنبال یه حس و حال معنوی که اکثر مواقع اینجوری حکم فرما میشه... اما هیچی دستگیرم نشد. حتی با عمیقترین نقطه چشمهام خواستمش... داره بد تا میکنه...

دستهای پر توان، برسید به داد این ناتوان

تا چند وقت دیگه قراره موسسه ما توی یکی از شهرهای بزرگ شعبه جدیدش رو افتتاح کنه. برای همین تیمی که قراره برن اونجا هر روز موسسه ما هستن و مدام جلسه داریم که هم کم و کیف کار رو یادشون بدیم و هم کاملا امور دستشون بیاد. دیروز توی یکی از این جلسات من داشتم موضوعی رو توضیح میدادم. حرفم تموم شد و یکی از اعضای جدید قرار بود بر اساس حرفهای من مطلب رو اونجوری که متوجه شده بیان کنه. وسط حرفهاش مدیرمون متوقفش کرد و گفت: به حرفهای دل آرام گوش دادی؟یه نکته مثبتی که این ادم داره و تا حالا بهش نگفتم اینه که با دستهاش هم حرف میزنه. اصلا یه شوری برپا میکنه! این رو که گفت جلسه ترکید از خنده... خود من نمیتونستم خنده ام رو کنترل کنم.

بعد از تموم شدن جلسه به رفتارم دقت کردم. دیدم آره، من خیلی از دستهام برای حرف زدن  استفاده میکنم. اصلا یه جورایی یار کمکی من هستن. حالا هروقت توی حرفهام نگاهم به دستهام میوفته خنده ام میگیره...