ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امروز رفتم... صبح سر ساعت 9 از خونه زدم بیرون. راستش نمیدونستم چه زمانی باید برم، فکر کردم 9 برای بیرون رفتن مناسبه. طبق محاسباتم باید 10 میرسیدم اونجا... ولی زودتر رسیدم! و سورپرایز شدم! گفته بودم که یکیمون باید سورپرایز میشد... فقط اعلام کردم که سلام من رو بهشون برسونید... رفتم به یه کتابفروشی در همون حوالی و خودم رو مهمون کردم به "میم و آن دیگران" و "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی عزیزم.
حقیقتش وقتی دیدم موفق به دیدار نشدم، ناراحت شدم... با خودم گفتم این همه راه اومدم و بی نتیجه... اما یکم فکر کردم و دیدم همه چیز 50-50 بود. پس سرخوش از داشتن کتابهای جدید سوار مترو شدم تا برم سرکار.
توی مسیر بودم و در حال خواندن "میم و آن دیگران" که تلفنم زنگ خورد... چه خوشحال شدم وقتی دیدم دوست عزیز خودش به من زنگ زد و از حضور من اطلاع پیدا کرده بود. هرچند که انقدر اطرافم شلوغ بود درست متوجه نشدم چی میگم و چی میشنوم. روز خوبی بود... بدون دیدار... بدون قرار... اما آرام...