دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

مگه چی داریم دیگه؟

مثل بچه ای که دوست نداره همبازی هاش برن، مامان بزرگ میگفت بمونین حالا، تازه اومدین... منم بچه که بودم دوست نداشتم مهمونهامون برن. دلم نمیخواست مهمونی تموم بشه. همیشه اصرار میکردم که بمونین ما هنوز داریم بازی میکنیم... اما داستان همیشه اینجوری پیش میرفت که بزرگترها میگفتن "میایم حالا بازم"، دقیقا حرفی که ما به مامان بزرگ میگیم... میایم بازم...  اما هر بار که مامان بزرگ رو میبوسم و میگم تا دفعه بعد، یه چیزی ته دلم میگه خدایا دفعه بعدی هم میبینمش؟ یه حالت بلاتکلیف میرم سمت حیاط و کفش هام رو میپوشم و توی حیاط عقب عقب میرم سمت در تا آخرین تصویر از مامان بزرگ که توی چهارچوب در به عصاش تکیه داده توی ذهنم بمونه. میترسم، از ازدست دادن میترسم... میترسم یه روزی که خیلی هم دور نیست برای دیدن مامان بزرگ دیگه به این خونه نیایم...

هفته پیش بهش گفتم بچه ها وظیفه شونه هر هفته برای دیدنت بیان خونه ات. خندید گفت والا همه سرشون شلوغه... اخم کردم که شلوغه که شلوغه، یه روز در هفته این حرفها رو نداره. حالا جمعه نیان، پنجشنبه بیان یا هر وقت دیگه. خندید... اما من نتونستم حرف دلم رو بلند بگم، دلم نیومد بگم وقتی که از پیشمون بری میخوان هر چند وقت یه بار، مخصوصا پنجشنبه اخر سال بیان و با یه تکه سنگ سرد بی خاصیت دیدن کنن، تا هستی چرا تند تند نیان؟... بهش نمیگم اما برای خودم هر بار یاداوری میکنم که خونه مامان بزرگ از بهشت زهرا هم نزدیکتره، هم زیباتره، هم روح داره و جسم. تا هست باید به دیدارش رفت...

نظرات 11 + ارسال نظر
طاها جمعه 4 اردیبهشت 1394 ساعت 22:57 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

سایشون سبز باشه ایشالا.

سلام
متشکررررررم

صدیقه (ایران دخت) جمعه 4 اردیبهشت 1394 ساعت 23:34 http://dokhteiran.blogsky.com

دقیقا با حرفت موافقم....
مامان بزرگ و بابابزرگا خیلی نعمت بزرگین تو زندگی... وای به روزی که نباشن!
خدا حفظشون کنه براتون

فدای تو عزیز دلم

فروردین شنبه 5 اردیبهشت 1394 ساعت 00:38 http://ashteroh.mihanblog.com/

من مادربزرگ ندارم. دقیقن می‌فهمم که نبودنش یعنی چه.
خیلی خوبه که به فکرشون هستین
سایه‌شون برقرار

روحشون شاد
ممنونم

بشرا شنبه 5 اردیبهشت 1394 ساعت 01:13 http://biparvaa.blogsky.com

واقعا فرشته هستند پدر بزرگ و مادربزرگها...
راست میگی آدما یادشون میره که ممکنه این ملاقات آخرینش باشه...
مثل من که تووی آخرین سفر ِ ایرانم هر چی خانم جانم اصرار میکرد که با هم بریم خونه اش تووی روستا و گلهایی که برای من کاشته نشونم بده ولی چون وقت نداشتم نتونستم برم و وقتی سه ماه بعدش که دیگه برگشته بودم خبر تصادفش رو شنیدم و یک ماه بعدش هم خبر ِ فوتش فقط و فقط پشیمون بودم که دلش رو شکوندم ... تااااا ابد نگاههاش و اشک گوشه ی چشمش توی ذهنم باقی میمونه..
تا هستند قدرشون رو بدونیم و بهشون توجه کنیم چون همون قدر که یک بچه احتیاج به محبت و توجه اطرافیان داره ، سالمندان هم احتیاج دارند..

ای وای... روحشون شاد
درسته باید همیشه حواسمون بهشون باشه

رهاj شنبه 5 اردیبهشت 1394 ساعت 02:16 http://razhaye-man.blogfa.com/

خدا رو شکر میکنم که یه روز در میون به مادربزرگم سر میزنم و تازه چند مدت پیش فهمیدم چقدر زیاد از این بابت خوشحال میشه و اگه گاهی 2 روز بشه 4 روز یه جوریه انگار سالهاست من رو ندیده...
و باز خدارو شکر میکنم ک کلا خانوادمون این فرمین که هر هفته 5 شنبه جمعه همه خونه مامان جونمیم:)))حالا شاید گاهی ی خانواده نباشم اما به هر حال اکثرمون هستیم
شما هم خیلی خوبه ک سر میزنی بهشون.

ای جانم زنده باشن و سایشون مستدام

سکوت شنبه 5 اردیبهشت 1394 ساعت 10:09

واقعا چرا ما آدم ها هیچ وقت قدر داشته هامون رو نمیدونیم.
و میگذاریم وقتی از دست رفتن میشینیم و حسرت میخوریم که ای داد بیداد ای کاش این کار و کرده بودم و ای کاش اون کار رو کرده بودم.
ایشالا مادر بزرگ عزیزت حالا حالاها زنده و سالم و سرحال باشن.

اکثر اوقات غافلیم و وقتی به خودمون میایم که دیره
ممنونم عزیز دلم

اذین دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 08:06

چقدر تلخ...

مزاحم تلفنی سه‌شنبه 8 اردیبهشت 1394 ساعت 15:57

سایه شون مستدام. به به چه نوه فهیمی

خورشید پنج‌شنبه 10 اردیبهشت 1394 ساعت 12:07

من خیلی مامان بزرگمو دوست دارم. اون منو بزرگ کرده. اون زندگی کردنو یادم داده..
منم هردفعه میرم خونه ش همه ش میگم خدا نکنه یه وقت.. بعدش همه ش میگم ساکت شو. هیچم نمیشه.
بعد رفتن آقا، بعد اون حسرت بزرگی که از بچگی تا الان دارم، همه ش می ترسم که یه وقت بره. الانم که دارم می نویسم همه ش بغضمه.
همیشه هی میگم که زود زود سر بزنم بهش. همه ش بهش زنگ بزنم..ولی خیلی شلوغه این روزا. جمعه ها برامون آزمون میذارن.. خونه ی مامان بزرگم به ماها خیلی دوره.



دلم می گیره وقتایی که بهش زنگ میزنم و آخر حرفاش همیشه میگه دستت درد نکنه که زنگ زدی.
اعتراف می کنم که خیلی وقتا که زنگ نمی زنم فقط به خاطر همینه.

عزیز دلم...
الهی که تنشون سالم باشه و چراغ خونه مهرشون همیشه روشن

خورشید پنج‌شنبه 10 اردیبهشت 1394 ساعت 12:08

اینا همه بهانه س.

آدم آدم نمیشه.


مامان بزرگ مهربونت همیشه سلامت و خوشحال.

فرشته دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 13:02

خونه ی مامان بزرگم یکی از قشنگ ترین و امن ترین جاها بود برای روزای جمعه ی ما بچه های فامیل ...هر هفته ...یادش بخیر ..
الان با اینکه سه سالی هست که دیگه بینمون نیست ...اما هنوز گاهی جمعه ها و روزای تعطیل جمع میشیم اونجا ...

+چه خوبه که قدر لحظاتت رو میدونی دل آرام جان...الهی که تنشون سلامت باشه و سایه اشون مستدام و دلش شاد به بودن شما و دیدار شما...

الهی... روحشون شاد و جاشون سبز
چه کار خوبی میکنین که توی خونشون با اینکه نیستن جمع میشین. دلتون شاد
ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد