ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو سه روز بعدش وقتی گزارش کار تحویل میدادیم، دیدم تمام کارهایی را که انجام دادم در گزارش خودش آورده. یعنی جوری گزارش نوشته شده بود که گویی هر دو آن سمینار را پیش برده ایم... قبل از تحویل، کنار کشیدمش و گفتم اینها چیه نوشتی؟! خیلی مسلط در چشمهایم نگاه کرد و گفت ایرادش چیه؟؟ ما هر دو با هم برگزارش کردیم(!!). حرصم گرفته بود اما سعی کردم آرام باشم و گفتم این خبرها هم نبود. تو از اول تا آخر پشت میز نشسته بودی و این من بودم که تمام مدت حرف زدم، راه رفتم، سوال جواب دادم و.. و ... و... لحنش عوض شد و گفت لطفا جلوی دختر خاله ام ضایعم نکن... با این حرفش همه حرفهایم را قورت دادم. بیخیال خودم شدم و غرورش را خرد نکردم...
امروز باز هم سمینار داشتیم. در پایان سمینار، وقتی بچه ها آمدند سمتمان، پسرک تا چشمش به چند دختر خورد اول شروع به آسمون و ریسمون بافتن کرد. من فقط نگاهش میکردم و به چرت و پرتهایی که به دخترها تحویل میداد گوش میدادم. یک لحظه نگاهم کرد، انگار کمک میخواست. کوچکترین حرکتی نکردم، چیزی توی ذهنم میگفت: چرا بیخود مدام کمکش میکنی؟ چرا انقدر از خودت میگذری برای این پسر پر مدعا وقتی حتی لحظه ای هم دست از این اخلاق مزخرفش برنمیدارد؟ چرا... چراهای بعدی تکمیل نشده بودند که جلوی چشم آنهمه آدم برگشت و گفت: من نمیدانم، لطفا از همکارم بپرسید... همانطور که نگاهش میکردم شروع کردم به پاسخ دادن، پایین را نگاه کرد، نگاهم را از رویش برداشتم...