دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

نامه آخر

من و دستهای خالی کجا، و عشق کجا؟ از اولش هم قد و اندازه این حرفها نبودم، اما شد... باورت میشود؟ خودم هم باور نمیکردم. شاید برای همین بود که شد اولین و آخرین بار عاشقی. میدانی، بعدش دیگر اتفاق نیوفتاد. نه که نباشه، نه که نباشم، اما اون جرقه اتفاق نیوفتاد. همونی که اسمش میشه عشق. و هیچ ارتباطی در نگرفت. تو شدی اولین و اخرین اتفاق زندگی من... از اون روزها هشت سال میگذره... اسمش را میشود گذاشت هشت سال دفاع مقدس از قلبم دربرابر عشق...

لابد عشق تقدس داشت که این همه سال بی آنکه به فکرت باشم، غیر ارادی کسی به سرزمینم وارد نشد و اسمش نشد عشق... من میگویم داشت، تو چه میگویی؟ خدا میداند در این سالها به یادت نبودم، خدا میداند روزهایم را به یادت شب نکردم. به جزء یکی دو بار که روز تولدت یادت افتادم، باقی ایام را بی یادت به سر کردم. روزهایم خوب بود، حتی بی حضور عشق. حالم خوب بود. اتفاقهای خوب می افتاد. آدمهای خوب میدیدم. جاهای خوب میرفتم. همه چیز خوب بود تا خرداد ماه 92...

خرداد ماه را خوب به یاد دارم. آن روزها مامان و بابا ایران نبودند. تقریبا میشود گفت که بیشتر ساعات تنها بودم. همکارم یک بعد از ظهر دعوتم کرد باهم برویم گشتی بزنیم. رفتیم جایی تا چیزی بخوریم. همانطور که داشت از همسرش میگفت و درد دل میکرد، سر درد دل من هم باز شد. نمیدانم چرا ناغافل توی زبانم امد خیلی دوست دارم تو را ببینم... گفت بهش زنگ بزن. اما من شماره ات را سالها بود که از تلفنم پاک کرده بودم... آن روز بعد از ظهر، تمام جسارتم را جمع کردم و تمام حافظه ام را نیز تا شماره ات را بگیرم و... اما تلفنت خاموش بود... آنجا بود که تشویش شروع شد. حال بدی به سراغم آمد. چیزی بین یاس و شکست و همزمان بی قراری... میدانی وقتی میخواهم کاری انجام شود باید بشود. تا نقطه پایانش را نگذارم ارام نمیگیرم... و حال من بد بود... همکارم به یکی از دختران بخش گفت تا ببیند میتواند ردی پیدا کند یا خیر، که البته نتوانست... بعد از او به شخص دیگری متوسل شدیم. که وی هم نتوانست کمکی کند. روزها میگذشت و من در همان حالت تلاطم و بی قراری و مجهولی که یافت نمیشد دست و پا میزدم... مسخره است، میدانم... اما حال من آن بود...

در همان اوضاع بود که با خودم خلوت کردم "که چه..." چرا انقدر در پی یافتن هستی؟ جوابش ساده نبود. راستش زیاد اهل اعتراف کردن نیستم، اما یکجورهایی خودم را مقصر میدانستم. انگار یک چیزی باید اتفاق می افتاد. یک ماجرایی باید تمام میشد. مثل یک پروسه ی نیمه تمام مثلا...یک نقطه ی پایان برای آن روزهایمان کم بود. انگار ذهنم پرپر میزد تا ان نقطه را بگذارد و دفتر را ببندد و تمام...

روزها پشت هم می امدند و می رفتند و من در میان همان حس عجیب و غریب که شرحش رفت، سر در گم بودم. تیر ماه شده بود و دو روز مانده به تولدم... یک اس ام اس با مضمون " سلام خانم...، تولدتون مبارک" دریافت کردم. شماره نا آشنا بود. تشکر کردم و گفتم اما تولد من امروز نیست. پاسخ داد "میدانم، بیست و سومه".طبیعی بود که خط متعلق به شخصیست که میشناختمش. پرسیدم "شما؟"،جوابی نداد و من هم پیگیر نشدم. در ظاهر پیگیر نشدم اما حقیقتا شبیه یک علامت سوال بزرگ بودم... مامان و بابا دقیقا روز بعدش مجددا عازم سفر بودند و باز پروسه ی تنهایی من در روزهایی پر از تشویش... موضوع را با چند دوست درمیان گذاشتم. انگار لازم داشتم چند نفر کنارم باشند. چند دوست پر از انرژی مثبت میخواستم که از دور حمایتم کنند. حسم خنده دار بود، میدانم...

دنیا -همکارم- اشک توی چشمانش جمع شده بود و مدام میگفت دلی زنگ بزن. دلی خودشه... اما مگر می توانستم... 

دقیقا روز تولدم که یکشنبه بود و یک روز کاری، وسط هیاهوی کارهایم مجددا اس ام اسی با مضمون تبریک تولدم رسید... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شروع کردم به سرچ شماره در نت... از این صفحه به آن صفحه... چیزی که میدیدم را باور نمیکردم... همان اسم... همان فامیل... شماره و نامت را برای فروش ماشینت در سایتی گذاشته بودی... بدو بدو رفتم طبقه پایین پیش دنیا... هر دو مثل دیوانه ها بغض کرده بودیم... حقیقتش بیشتر از اینکه از آمدنت ذوق کنم، از این اتفاق که چطور درست زمانی که من بدنبالت میگشتم رسیده بودی، هیجان زده بودم. انگار پشت دیوار مخفی شده بودی و وقتی به میزان کافی بی قراریم را دیدی خودت رانشان دادی... انگار معجزه رخ داده بود. اسمش را گذاشته بودم معجزه... واقعا هم معجزه بود آمدنت برای پایان یافتن آنهمه پریشانی... دروغ چرا، به دوستان مشترکمان شک کردم. اما بعد دیدم من به هیچکدامشان چیزی نگفتم که بخواهند تو را در جریان بگذارند. معجزه را کم بها دیدن شرم آور است، میدانم...

منی که یک لحظه میزم را ترک نمیکردم، نشسته بودم توی راهرو و مثل دختر های 14 ساله با دستان لرزان و ذوق کودکانه به اس ام اس ات جواب میدادم... دلم طاقت نیاورد... شماره ات را گرفتم... صدای آن سوی خط، دل آرام را از شرکت برداشت و گذاشت توی دانشگاه... خودم را جمع و جور کردم و با هیجان احوالپرسی...اولین سوالت از ازدواجم بود. گفتم "نه"... گفتی هنوز هم... باقی اش را نشنیدم. "هنوز" بغض خاصی بر گلویم نشاند... سعی کردم مخفی اش کنم. سعی؟! یک تلاش مذبوحانه... اما جمع و جورش کردم. بعید میدانم فهمیده باشی اش... از اینطرف و انطرف پرسیدی. بعد نوبت من بود... اول از پدرت پرسیدم و بعد مادرت... از خوابی که دیده بودم گفتم. از ازدواجت نپرسیدم. یعنی اصلا توی ذهنم نیامد... اما گفتی... گفتی چند ماه است...

آن روز برایت گفتم برای چه دنبالت گشتم. هرچیزی را که فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم به خودت بگویم و فقط باید در خواب و رویا تکرارشان کنم را گفتم... جوابشان را که دادی، یک نفس راحت کشیدم. عمیق و ارام... دیگر تمام شد... آرام بودم و سبک... کوله بار را زمین گذاشته بودم. من به مقصد رسیده بودم... رسیده بودم...

راستی از ازدواجت چرا ناراحت نشدم؟ چرا با ذوق تبریک گفتم؟ چرا؟ این "چرا؟ را بگذار کنار "چرا بعد از اینهمه مدت و پس از ازدواجت تماس گرفتی؟". برای این دو هنوز پاسخی ندارم. تو هم نداشتی... مهم هم نیست دیگر، چون حالا هرکداممان سوی زندگی خودمان هستیم و به گذشته با لبخند نگاه میکنیم. یک لبخند منفرد برای روزهایی که مشترک بود...

تولدت مبارک...


*اسمش را گذاشتم آخرین هدیه از طرف تو...