ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پشت ِ میز ِ تحریر من نشسته و با دست چپش تکیه گاهی برای چانه اش ساخته و با دست راستش برگه ی کتاب را نگه داشته که ورق نخورد . من هم رو به رویش، روی تختم نشسته ام و در حالی که به دیوار تکیه زدم، پاهایم را دو زانو بالا آورده ام و کتابم را رویشان گذاشته ام . او محو خواندن است و من محو او ... با هر ورقش، من هم ورق میزنم ، کلمات را میبینم، میخوانم اما فقط آنهایی در ذهنم مرور میشوند که مریم در اس ام اس اش نوشته بود : "جواب آزمایش مثبت ... "
بغضم میگیرد اما نمیگذارم اشک شود . دلم نمیخواهد چهره و رفتارم رنگ ترحم بگیرد . اگر نمیدانست ، اگر نمیفهمید ، اگر در جریان نبود ... اما الان میداند ... نمیدانم آرامشش درونی است یا حفظ ظاهر ... نکند از درون خودش را میخورد ؟ نکند آرام است محض خاطر ِ ما ؟ نکند دلش میخواهد تنها باشد و بنا بر همیشه و برای بهم نخوردن برنامه مان اینجا نشسته و به زحمت افتاده است ؟ ولی اگر جلو چشمانم نباشد ... چه سکوتی ... حتی آنقدر آرام ورق میزند که نکند صدایش آرامشم را بهم بریزد . چقدر این دختر دوستداشتنی است ... نکند سایه مرگ چهره اش را برایم دلنشین کرده ؟ نمیخواهم این سایه سرد روی افکارم باشد ... قبلش ... قبلش هم برایم همینقدر نازنین بود . برای عروسی مریم چقدر با وسواس روی لباسهای تک تکمان نظر داد ، چقدر وقت گذاشت ، چقدر این طرف و آن طرف به دنبال مناسبترین هدیه گشت . این فکرهای بیهوده دیگر چیست ... الان او اینجا و مرگ چند قدم آنطرف تر ایستاده ... ؛ خوب ایستاده باشد . مگر نه اینکه هرکداممان روزی میرویم ، یکی زود ... یکی دیر ... حالا او خوشبخت است که موعدش را میداند و این ماییم که کم می آوریم بودنش را ...
ناگهان انگار که با صدای بلند افکار آخرم را بیان کرده باشم ، سرش را بلند کرد و با اخم لبخندی زد و گفت : " کجایی ؟! " بی تعلل گفتم : "قهوه حاضر شد ، الان میارم" . لبخندی زدم و دوان به سمت آشپزخانه ...
*شاید این تنها یک داستان باشد ، شاید واقعیت و یا شاید چیزی شبیه داستان ...
وای..
می دونی دلارام؟
نگاهی که ترحم داشته باشه خیلی سنگینه بیشتر از درد درد داره
چرا همیشه حواب آزمایش دوست داشتنی ها مثبت میشه؟
زیبا نوشته بودی دلارام جان
سلامم را خوردم
سلام
داستانی بود عجیب شبیه به واقعیت
آره ترحم هیچوقت خوب نبوده
ولی خیلی هنر میخواد که بتونی محبت رو با ترحم قاطی نکنی چون مرزشون خیلی باریکه
منکه اصن نمیتونم تصورشو بکنم اگه تاریخ مرگمو بدونم چه حال و هوایی پیدا میکنم !!!!!
واسه اطرافیان خیلی سخته...خیلی.
اما واسه خودش و آرامشش....خب
نمیدونم چی بگم...متاسفانه توی
اینجور موارد اگه این اتفاق واسه
خودم نباشه(بیماری و ........)
سعی میکنم بهش امیدبدم..
خیلیا باامید برگشتن حتی از
سخت ترینها.....خیلیها هم
خب نه! هر چی که هست
اون یه قدم از همهء ما
جلوتره....واسه ایشون
وخیلی از مریضاشفای
عاجلو از درگاه خداوند
مهربون خواستارم...
یاحق...
همیشه اونی نمیشه که ازمایش نشون میده
سلام
شاید این تنها یک داستان باشد ، شاید واقعیت و یا شاید چیزی شبیه داستان ...
هر چه باشد اشک را به چشم می آورد نمیدانم بخاطر مریم یا بخاطر خودمان
*شاید این تنها یک داستان باشد ، شاید واقعیت و یا شاید چیزی شبیه داستان ...
بهتر نبود مشخص میکردی ؟؟؟؟
چه فرقی داره که قصه باشه یا واقعیت مهم اینه که این مسائل وجود دارن و هیچ دزدی هم دستش به چمدان رفتنیها نمیرسه
هر چی بود داستان یا واقعیت یا............. خیلی تلخ بود. خوحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنی و نظر بدی